ادبیات فارسی 3 تخصصی انسانی- معنی داستان شیر و گاو و بر دار کردن حسنک و در تصنیف گلستان
داستان شیر و گاو
بازرگانی بود ثروتمند و فرزندان او بزرگ شدند و از در آ مد و کار خود داری کردند و در استفاده از اموالش زیاده روی می کردند پدر پند و نصیحت آ نها را لازم دید و در حین نصیحت گفت : که ای فرزندان اهل دنیا در طلب سه چیز هستند و به آ ن سه چیز نرسند مگر اینکه چهار ویژگی را داشته باشند اما آ ن سه چیز که همه در طلب آ ن هستند : زندگی راحت ، مقام بلند و رسیدن به اجر آ خرت است و اما آن چهار چیز که به وسیله آن به این هدفها می توان رسید ذخیره کردن مال از راه درست و
ادبیات فارسی 3 تخصصی انسانی- معنی داستان شیر و گاو و بر دار کردن حسنک و در تصنیف گلستانداستان شیر و گاو
بازرگانی بود ثروتمند و فرزندان او بزرگ شدند و از در آ مد و کار خود داری کردند و در استفاده از اموالش زیاده روی می کردند پدر پند و نصیحت آ نها را لازم دید و در حین نصیحت گفت : که ای فرزندان اهل دنیا در طلب سه چیز هستند و به آ ن سه چیز نرسند مگر اینکه چهار ویژگی را داشته باشند اما آ ن سه چیز که همه در طلب آ ن هستند : زندگی راحت ، مقام بلند و رسیدن به اجر آ خرت است و اما آن چهار چیز که به وسیله آن به این هدفها می توان رسید ذخیره کردن مال از راه درست و حفظ و بخشش آن به صورتی که به مصلحت زندگی و رضایت خانواده و ذخیره ی آ نها منجر میشود و نگهداری نفس از آ فات به حدی که در توان باشد و هر کسی که از این چهار ویژگی یکی را نادیده بگیرد زمانه مانعی در راه رسیدن به آ رزوهایش قرار می گیرد . پسران بازرگان به نصیحت پدر گوش دادند و فایده ی آ ن را به خوبی در یافتند و برادر بزرگ آ نها به کار تجارت روی آ ورد و به سفرهای دور دست رفت و دو گاو با او بود به نام های شنزبه و نندبه در مسیر به باتلاقی رسیدند که شنزبه در آن گیر کرد با چاره گری آن را بیرون آ وردند قدرت حرکت نداشت بازرگان مردی را برای نگهداری آن گاو گذاشت تا از آ ن مراقبت نماید تا وقتی که قدرت بیاید و به دنبال او برود آن مرد یک روز بماند و خسته شد شنزبه را همان جا رها کرد ورفت و به بازرگان گفت: هلاک شد و شنزبه به مرور زمان بهبود یافت و به دنبال چراگاه بود تا این که به چمن زاری رسید که پوشیده بود به سبزه ها و گیاهان مختلف چون ملتی در آ ن جا بود و قدرت گرفت ناسپاسی ، راحتی و زیادی نعمت به او راه یافت و با خوشحالی زیاد صدای بلندی بر آ مد و بر اطراف آن چمن زار شیری بود که با حیوانات وحشی و درنده ی بسیار بودند و همه در اطاعت و فرمان شیر بودند شیر هیچ وقت گاو ندیده بود و صدایش را نشنیده بود چنانکه وقتی صدای شنزبه به گوش او رسید وحشت زیادی وجودش را در برگرفت و نمی خواست که حیوانات درنده بدانند که او می ترسد به جای خود ثابت بود و به هیچ طرف حرکت نمی کرد و در میان پیروان شیر دو شغال بودند نام یکی کلیله و نام دیگری دمنه بود و هر دو دارای زیرکی و هوشیاری زیادی بودند دمنه طمعکار و بزرگ منش تر بود به کلیله گفت : حال سلطان را چگونه می بینی که بر جای خود ایستاده و هیچ حرکت و شادی از خود نشان نمی دهد . کلیله گفت : تو را با این حرفها چه کار و ما در کنار این سلطان راحت هستیم و غذایی می خوریم این سخن را فراموش کن . دمنه گفت : همه کسانی که به پادشاهان نزدیک می شوند به طمع خوردن نیست زیرا که شکم را در هر جا و هر چیزی پر کرد فایده نزدیکی به پادشاهان رسیدن به مقامی بلند است و کمک کردن به دوستان و سرکوب دشمنان .کلیله گفت : شنیدم آ نچه را گفتی اما به عقل خود مراجعه کن و بدان هر طایفه ای مقام و منزلت خاصی دارند و ما از این گروه نیستیم که برای این مقام و درجات آ ماده شویم و برای به دست آ وردن آن اقدام کنیم . دمنه گفت : درجات میان جوان مردان و صاحبان انصاف و همت مشترک و محل اختلاف است و هر کسی که شخصیت سالم دارد خود را از پستی ها به مقامی بلند و بالا می رساند و هر کسی که اندیشه ضعیف و عقلی سبک داشته باشد از درجات عالی به مقام پست و بی ارزش سقوط می کند کلیله گفت : این نظری که به آن فکر کرده ای چیست ؟ گفت : می خواهم از این فرصت استفاده کنم و خودم را به شیر نشان دهم زیرا که شک و دودلی و ترس و حیرت وجودش را فرا گرفت و او با نصیحت من آ رامش خاطر پیدا می کند و به این وسیله به او نزدیک می شوم و منزلتی کسب می کنم کلیله گفت چه طور می دانی که شیر حیرت زده است ؟ گفت : با عقل و زیرکی خود نشانه های حیرت را در شیر می بینم زیرا که خردمندان با دیدن ظاهر افراد از باطن آ نها با خبر می شوند کلیله گفت : چگونه نزد شیر مقام و منزلت می خواهی ؟ زیرا که تو به پادشاه ان خدمت نکرده ای و رسوم آ ن را نمی دانی . دمنه گفت : وقتی مرد دانا و توانا باشد انجام کار بزرگ و برداشتن بار سنگین او را ناتوان نمی کند . کلیله گفت : خدای بلند مرتبه این تصمیم تو را به خیر و صلاح و سلامت نزدیک کند هر چند که من مخالف آنم دمنه رفت و به شیر سلام کرد شیر او را صدا کرد وفت : کجا هستی؟ گفت : بر درگاه سلطان اقامت داریم و آن را قبله نیاز ها و محل آ رزوهای خود قرار داده ایم و در انتظار هستیم که کاری پیش بیاید و من آ ن را به ا مر سلطان خردمندانه انجام دهم چون شیر سخن دمنه را شنید روی به نزدیکان خود کرد و گفت : مرد باهنر و جوان مرد اگر چه مقامی کوچک و دشمنی بسیار داشته باشد به کمک عقل و مروت در میان دیگران مشخص شود مانند شعله آ تش که هر چند روشن کننده ی آن می خواهد که شعله ی آ تش زیاد نشود ولی طبیعت آ تش به بالا رفتن است دمنه با شنیدن این سخنان خوشحال شد و گفت لازم است که همه ی خدمتکاران و نزدیکان سلطان هر آ نچه که به نظرشان می آ ید از پند واندرز بیان کنند و میزان خردمندی و درک خود را برای پادشاه مشخص کنند زیرا وقتی که پادشاه پیروان خود را به درستی نشناسد و بر میزان خردمندی و پاکی آ نها آ گاهی نداشته باشد نمی تواند از وجود آنها سودی ببرد و در بزرگداشت آ نها فرمان مناسبی صادر کند . وقتی دمنه این سخن را تمام کرد شگفتی شیر نسبت به او بیشتر شد او جواب های خوب می داد و زیاد شیر را می ستود و به او بسیار نزدیک شد و در فرصت مناسب از شیر خلوتی خواست و گفت : مدتی است که سلطان را بر یک جای ساکن می بینم و شادی شکار و حرکت را کنار گذاشته است دلیل چیست ؟ شیر می خواست که حالت ترس خود را از دمنه پوشیده نگه دارد که در همین زمان شنزبه به صدای بلندی بر آ ورد و صدای بلند او چنان شیر را ترساند که افسار خویشتن داری از دست داد و راز خود را برای دمنه باز گو کرد و گفت : علت این صداست که می شنوی نمی دانم که از کدام طرف است اما فکر می کنم که صاحب این صدا مثل صدایش پر زور و قدرت است اقامت ما در اینجا کار درستی نیست دمنه گفت : شایسته نیست که سلطان به این سبب مکان خویش را ترک کند و سرزمین دوست داشتنی خود به جای دیگر برود اگر اجازه می دهید میروم و او را به این جا می آ ورم تا جز ء بندگان و چاکران شاه باشد شیر از این سخن خوشحال شد و به آ وردن او دستور داد دمنه پیش گاو رفت و با قدرت و بدون تردید و ترس با او سخن گفت به او گفت : مرا شیر فرستاده و دستور داده که تو را پیش او ببرم گفت : این شیر کیست ؟ دمنه گفت : سلطان حیوانات ، گاو که نام سلطان حیوانات را شنید ترسید و به دمنه گفت : اگر به من جرات بدهی با تو می آ یدم دمنه به او تعهد داد و هر دو به سمت شیر حرکت کردند وقتی به پیش شیر رسیدند از گاو به گرمی احوال پرسی کردو گفت : به این سرزمین کی آ مده ای و دلیل آ مدنت چه بود ؟ گاو داستان خود را بیان کرد شیر به او گفت : در این جا اقامت کن و از مهربانی و بزرگواری و نیکی و نعمت های ما استفاده ی کامل ببر. گاو شیر را مورد ستایش کرد و با میل و رغبت آماده ی خدمت شد . شیر گاو را به خود نزدیک کرد و در بزرگداشت و محبت به او زیاده روی کرد تا از همه ی نزدیکان شیر عزیز تر شد وقتی دمنه دید که شیر گاو را به خود نزدیک کرد و او را تحسین می کند مضطرب و پریشان شد نزدیک کلیله رفت و گفت اندیشه ی ضعف و ناتوان مرا می بینی برای آ سایش شیر تلاش کردم و از آ سایش خود غفلت کردم و این گاو را به خدمت شیر گماردم تا او به مقام و منزلت رسید و من اعتبار و درجه ی خود را از دست دادم حال راه خلاصی مرا در چه می بینی ؟ کلیله گفت : تو چه فکری کرده ای ؟ دمنه گفت : به این فکر می کنم که با حیله های مختلف او را منصرف کنم کلیله گفت : اگر گاو را هلاک توانی کرد به گونه ای که مشکلی متوجه شیر نشود خوبست و اگر ضرری متوجه شیر می شود مواظب باش که آ ن کار را انجام ندهی و با این جمله سخن را به آ خر رساندند و دمنه از دیدن شیر خودداری کرد تا روزی که آن فرصت به دست آ مد و پیش شیر رفت در حالی که بسیار غمگین بود مدتی است که تو را ندیده ام ، خیر است . گفت : بله ، شیر گفت : بگو ، گفت : این سخن را باید در خلوت و محرمانه گویم . شیر گفت : اکنون وقت مناسب است زود سخنت را بگو که در انجام کارهای مهم نباید تاخیر کرد و آ دم خردمند و با سعادت کار امروز را به فردا نمی گذارد .
دمنه گفت : عاقل چاره ای جز انجام کار حق ندارد زیرا هر کسی که سخنی را از پادشاه مخفی کند و بیان بی چیزی و فقر خود را برای دوستان جایز نداند به خودش خیانت کرده است . شیر گفت : فراوان امانت تو تعیین شده است و نشانه های آ ن در ظاهرت پیداست آن چه تازه اتفاق افتاده است بگو دمنه گفت : شنزبه با فرماندهان لشکر خلوت کرده و از هر یک به نوعی دلجویی کرده است بگو دمنه گفت که شیر را آ زمایش کردم و میزان زور و قدرت او را مشخص کردم و توان تفکر و چاره گری او را می دانم و در هر یک از آ نها ناتوانی زیاد و ضعفی آ شکار دیدم شاه در بزرگداشت آ ن ناسپاس خائن زیاده روی کرد تا اینکه هوای نافرمانی کله اش را پر از باد کرد و چون مکر دمنه در شیر اثر کرد پرسید : نظر تو در این مورد چیست ؟ گفت : وقتی خوره در دندان جای گرفت تنها راه درمان درد کندن دندان است شیر گفت : من از نزدیک شدن با گاو کراهت دارم کسی را پیش او می فرستم و جریان را به او گوشم و اجازه می دهم تا هر کجا که می خواهد برود دمنه دانست که اگر این سخن را شنزبه بشنود بلافاصله دروغ و حیله گری او مشخص می شود وقتی دمنه از برانگیختن شیر آ سوده شد و فهمید که از سخنان او آ تش فتنه در وجود شیر شعله ور شد تصمیم گرفت که گاو را ببیند و او را تحریک کند گفت : شنزبه را ببینم و از اسرار درون او اطلاعاتی بدست آ ورم . شیر اجازه داد دمنه مانند فرد شرمنده ، اندوهگین نزد شنزبه رفت گاو به او خوش آ مد گفت : چگونه سلامت باشد کسی که صاحب جان خود نیست . شنزبه گفت : سخن تو نشان می دهد که تو از شیر تنفر داری و می ترسی دمنه گفت : بله ، اما نه برای خودم و تو سابقه ی پیوند و شروع دوستی من و خودت را می دانی ، شنزبه گفت : ای دوست دل سوز و یار هم پیمان و جوانمرد بگو ، دمنه گفت : از افراد قابل اعتماد شنیدم که شیر با زبان خودش گفته است که شنزبه خوب چاق ده است به او نیازی و از او برای ما آسایشی نیست حیوانات را با گوشت او پذیرایی خواهم کرد وقتی این سخن را شنیدم آمدم تا تو را آگاه کنم و اکنون به صلاح توست که چاره ای کنی و با عجله حیله ای به کار ببری ؛ شاید خطر دور شود و نجات پیدا کنی. هنگامی که شنزبه سخن دمنه را شنید و عهد و پیمان های شیر را به یا د آورد گفت : نیازی نیست که شیر در فکر بی وفایی با من باشد زیرا که من خیانتی به شیر نکرده ام اما ممکن است به دروغ او را بر علیه من تحریک کرده باشند چون افرادی حیله گر و بی فایده در خدمت او هستند همه در انجام کار بد استاد و در خیانت و چپاول ماهر و بی باک هستند دمنه خوشحال شد و با نشاط نزد کلیله رفت کلیله گفت : چه کار کرده ای . گفت : آسایش و راحتی را با چهره ای دیدنی تر و زیبا به سوی من می آید پس هر دو نزد شیر رفتند اتفاقا گاو نیز همزمان با آنها رسید وقتی شیر گاو را دید ایستاد و نعره می کشید و دمش را مثل مار پیچ و تاب می داد. شنزبه فهمید که شیر قصد حمله به او را دارد در این فکر بود و آماده ی جنگ می شد وقتی شیر آمادگی گاو را دید بیرون پرید و هر دو جنگ را شروع کردند و خون از بدن هر دو جاری شد کلیله آن وضع را دید و رو به دمنه کرد و گفت : باران دویست ساله نمی تواند محو کند این فتنه و دشمنی را که تو بر پا کرده ای نگان کن ای نادان دروخیم بودن سرانجام حیله ای خود ؛ دمنه گفت : عاقبت وخیم چیست ؟ کلیله گفت : عذاب وجدان شیر و پیمان شکنی و کشتن گاو و از بین رفتن خون او وقتی که گفتگوی آنها به این کلمه رسید شیر کار گاو را تمام کرده بود وقتی که او را افتاده و در خون غوطه ور دید فکری کرد و با خودش گفت : افسوس از شنزبه با این همه درایت و تیز هوشی و هنرمندی نمی دانم که در این کار درست عمل کردم و آن چیزهایی که از او گفتند حق صداقت و امانت را رعایت کردند یا مانند افرا خائن خیانت کردند و تهمت زدند در هر صورت من خودم را دچار غم و اندوه کردم و دردمندی و پیشمانی سودی ندارد . وقتی که آثار پشیمانی در شیر نمایان شد و سبب آن نیز بدون شک روشن و آشکار شد و دمنه متوجه شد سخن کلیله را قطع کرد و جلو رفت . گفت : در چه فکری زمانی از این زمان شادتر و روزی از این روز خجسته تر نمی شود . پادشاه در جایگاه پیروزی خوشحال و دشمن در جایگاه شکست و خواری غوطه وری است . گفت : هر وقت که از صحبت و توانایی و خرد و خدمتگزاری شنزبه یاد می کنم مهربانی و دلسوزی بر وجود تسلط یابد و به راستی او پشتیبان سپاه من بود در چشم دشمنان خار و بر چهره دوستان خالی بود (باعث آزار دشمنان و زیبایی دوستان بود) دمنه گفت : شاه را بر آن بی وفای خائن های دلسوزی نباشد و به این پیروزی که نصیب شاه شد و موفقیتی که به دست آمده شاد و خوشحال باشد شیر مدتی با این سخن آرام شد اما روزگار انتقام گرفت و دمنه را رسوا و بد نام کرد و تهمت و تزویر او برای شیر مشخص شد و به قصاص گاو دمنه را به بدترین وضع کشت زیرا درخت اعمال و بذر گفتار هر گونه کاشته و پرورش یابد ثمره می دهد و عاقبت حیله نامیمون است و هر کسی در آن وادی روی آورد آسیب آن سرانجام به خودش رسیده و او را از بین خواهد برد.
معنی درس هفتم (( بردار کردن حسنک ((
1 - )ص 39 ) در آغاز این کتاب فصلی در مورد چگونگی بر دار کردن حسنک خواهم نوشت و بعد قصه را آغاز خواهم کرد. امروز که این داستان را شروع می کنم از این گروهی که درباره آنها سخن می گویم یکی دو نفر زنده اند و در گوشه ای به سر می برند و خواجه بوسهل زوزنی چند سالی است که مرده و گرفتار پاسخگویی به اعمالش است و ما به هیچ وجه با او کاری نداریم- هر چند که نسبت به من بدی کرد.- زیرا عمر من به 65 رسیده و به دنبال او باید بروم. در تاریخی که می نویسم، سخنی نمی گویم که به حمایت و دروغ گویی منجر شود و خوانندگان این کتاب بگویند که: « این پیر باید خجالت بکشد.» بلکه چیزی می گویم که خواننده ها با من همراهی کنند و مرا سرزنش نکنند.
2 - این بوسهل مردی بزرگ زاده و با شکوه و دانشمند و دانا بود. اما فتنه انگیزی و تندخویی در سرشت او استوار شده بود– در آفرینش خدا دگرگونی نیست- و با وجود آن فتنه انگیزی رحم نداشت و همیشه منتظر بود تا پادشاهی بزرگ و قدرتمند بر غلامی خشم بگیرد و به او آسیب برساند و از کار بر کنار کند. این مرد از گوشه ای وسط می پرید و دنبال فرصتی می گشت و سخن چینی می کرد و رنجی بزرگ (ص 40) به آن غلام می رساند و بعد بیهوده می گفت : که فلانی را من بازداشت کردم - و اگر چنین کرد به سزای عمل خود رسید- افراد عاقل می دانستند که حقیقت این گونه نیست و سری تکان می دادند و زیر لب می خندیدند یعنی که او بیهوده گوست. به جز استادم (بونصر مشکان)که نتوانست به او آسیبی برساند با آن همه مکری که در مورد او به کار برد . از آن جهت به هدفش نتوانست برسد، که حکم الهی با سخن چینی های او همراهی و یاری نکرد و دوم این که بونصر مشکان مردی دوراندیش بود . در روزگار سلطان محمود – خدا از او راضی باشد - بی آن که به سرور خود خیانتی بکند. مطابق میل سلطان مسعود - که رحمت خدا بر او باد – در همه ی موارد رفتار می کرد . زیرا می دانست که تخت پادشاهی بعد از محمود به مسعود خواهد رسید و روش حسنک با روش او فرق داشت، زیرا به خاطر امیر محمد و میل و دستور سلطان محمود، شاهزاده مسعود را ناراحت کرد و کارهایی کرد و چیزهایی گفت که هم طرازان او هم نمی توانند تحمل کنند تا چه برسد به پادشاه. همان طور که جعفر برمکی و این گروه در زمان هارون الرشید وزارت کردند و سرانجام کار آنها همان طور شد که نصیب این وزیر (حسنک) شد. و بوسهل با مقام و ثروت و زیردستانش در مقابل حسنک مثل یک قطره از یک رود بود- حساب فضل و دانش جداست- اما حسنک گاهی از حد خود تجاوز کرد. یکی آن بود که به عبدوس گفت :" به سلطان مسعود بگو که من آن چه را که انجام می دهم به فرمان سلطان محمود می کنم. اگر زمانی تخت پادشاهی به تو رسید حسنک را باید به دار بیاویزی." به ناچار وقتی مسعود، پادشاه شد، حسنک به دار آویخته شد و بوسهل و سایرین در این مورد کاره ای نیستند. حسنک به عاقبت بی باکی و تجاوز از حد خود رسید.
3 - وقتی که حسنک را از شهر بُست به هرات آوردند، بو سهل زورنی او را به علی رایض غلام خود تحویل داد و او را به هر شکل ممکن خوار و خفیف کردند و چون در مورد او بازرسی نبود ازاو انتقام ها گرفت و دل خود را تسکین داد و به همین علت مردم اعتراض کردند و گفتند: زده و افتاده را می توان زد اما جوانمرد کسی است که « عفو هنگام قدرت » را بتواند به کار ببندد.
4 - وقتی امیر مسعود – خداوند از او راضی باشد - تصمیم گرفت از هرات به بلخ برود، علی رایض حسنک را با دست بسته می برد و او را خوار می کرد و کینه توزی و سخت گیری و انتقام در حق او بود. هر چند که من شنیدم از علی، پنهانی به من گفت که از هر چه بوسهل دستور داد از کارهای زشت در مورد حسنک از ده تا یکی انجام می دادم و بسیار احتیاط و مدارا می کردم. و بوسهل در بلخ پادشاه را تحریک کرد که باید حسنک را باید به دار بیاویزی و پادشاه بسیار بردبار و بخشنده بود و جوابی نمی داد.
5 - عبدوس مورد اعتماد (مشاور امیر مسعود) گفت:یک روز بعد از مرگ حسنک از استادم شنیدم که پادشاه به بوسهل (ص41) گفت برای کشتن این مرد دلیل و عذری باید داشته باشیم. بوسهل گفت: دلیل از این بزرگتر که این مرد اسماعیلی مذهب است و هدیه ی اسماعیلیان مصر را پذیرفت. تا این که خلیفه القادر باا... ناراحت شد و مکاتبه را با امیر محمود قطع کرد و حالا مرتب از این مسأله حرف می زند و پادشاه می داند که در نیشابور، فرستاده ی خلیفه آمد و پرچم و هدیه آورد نامه ی دولتی و فرمان او در این مورد چه بود. دستور خلیفه را باید رعایت کنیم. پادشاه گفت: در این مورد فکر می کنم .
6 - بعد از این سلطان با استادم جلسه ای داشت. استادم تعریف کرد که در آن خلوت چه صحبتی شد . گفت: پادشاه در مورد ماجرای حسنک و خلیفه پرسید و گفت نظرت در مورد دین و اعتقاد این مرد و هدیه پذیرفتن او از مصریان چیست؟ من شروع کردم و از رفتن حسنک به حج تا زمانی که از راه شام از مدینه به وادی القری بازگشت و دلیل و لزوم گرفتن هدیه از مصریان و تغییر مسیر دادن و به بغداد نرفتن و این که خلیفه به نظرش رسید که شاید سلطان محمود دستور داده ، همه را شرح دادم . پادشاه گفت: پس گناه حسنک در این مورد چه بوده اگر از صحرای عربستان می آمد همه را به کشتن می داد . گفتم این گونه بود اما برای خلیفه به چند شکل گزارش دادند تا این که بسیار ناراحت و خشمگین شد و گفت حسنک قرمطی ( اسماعیلی) است. در این مورد نامه ها و رفت و آمد بسیار صورت گرفت. سلطان محمود همان گونه که لجاجت و ستیزه جویی از خصوصیات او بود یک روز گفت به این خلیفه پیر شده و نادان باید نوشت که من بخاطر حمایت از عباسیان اقدام کرده ام و در همه ی دنیا به دنبال اسماعیلی مذهب ها می گردم و هر کسی را که پیدا کنیم و ثابت شود که اسماعیلی است، اعدامش می کنیم. اگر ثابت شود که حسنک اسماعیلی مذهب است، خبر به خلیفه می رسید که در مورد او چه تصمیمی گرفته ایم. او را من بزرگ کرده ام و با فرزندان و برادران من یکسان است اگر او قرمطی است من هم قرمطی هستم. به دفتر کارم آمدم و نامه را آن طور نوشتیم که غلامان به پادشاهان می نویسند و سرانجام بعد از رفت و آمد زیاد تصمیم بر این شد که آن هدیه ای را که حسنک گرفته بود و آن هدیه های نو که برای سلطان محمود فرستاده بودند را با فرستاده ای به بغداد بفرستند تا بسوزانند و وقتی فرستاده برگشت، پادشاه پرسید که آن هدیه ها را در کجا سوزاندند ؟ زیرا پادشاه بسیار ناراحت شده بود که خلیفه به حسنک تهمت قرمطی بودن زده بود. با آن همه ، ترس و دشمنی خلیفه زیاد می شد البته در پنهان نه آشکار، تا اینکه سلطان محمود مرد . بنده آن چه را اتفاق افتاده به طور کامل باز گفتم. گفت: فهمیدم.
7 - بعد از این جلسه البته بوسهل کار را رها نکرد. روز سه شنبه 27 صفر (ص42) وقتی ملاقات عمومی تمام شد، پادشاه به خواجه احمد گفت:باید به تالار بروید زیر حسنک را قاضی ها و شاهدان عادل به آن جا خواهند آورد تا آن چه را که از حسنک خریده شد همگی به نام ما سند بزنند و خود او نیز گواهی دهد. خواجه گفت: همین کار را انجام می دهم و به تالار رفت و بزرگان و رئیس دیوان مراسلات و بوسهل زرونی به آن جا آمدند و امیر دانشمند آگاه و فرمانروای سپاه یعنی نصر خلف را آن جا فرستاده و قاضیان بلخ و بزرگان دانشمندان و عالمان دین و شهادت دهندگان به عدالت پاکی همگی در آن جا حاضر بودند وقتی این جماعت مردم آماده شد من یعنی ابوالفضل و گروهی بیرون تالار بر روی سکوها به انتظار حسنک نشسته بودیم- یک ساعت گذشت. حسنک آمد بدون آن که بسته باشد عبایی داشت سیاه رنگ متمایل به کبود و کهنه، بالا پوش و عبایی بسیار تمیز و عمامه ای نیشابوری کهنه و کفش میکائیلی نو در پا و موی مرتب و بسته و زیر عمامه پوشیده کمی دیده می شد . رئیس نگهبانان و علی رایض و از هر گروه مردم می آمدند. او را به تالار بردند و تا نزدیک نماز ظهر در آن جا ماندند. بعد بیرون آوردند و به بازداشتگاه بردند و به دنبال او قاضی ها و عالمان دین خارج شدند و این اندازه شنیدم که دو نفر به هم می گفتند: «چه کسی بوسهل را به این کار وادار کرد؟ زیرا آبروی خود را برد، »به دنبال آنها، خواجه احمد با بزرگان بیرون آمد و به خانه ی خود رفت.
8 - نصرخلف دوستم بود از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاد؟ گفت وقتی حسنک آمد، خواجه احمد حسن به احترام او بلند شد. وقتی که او این بزرگواری را نشان داد. دیگران خواه یا ناخواه بلند شدند. بوسهل زوزنی نتوانست خشم خود را تحمل کند بلند شد اما نه بطور کامل و زیر لب غرغر می کرد. خواجه احمد به او گفت در همه ی کارها ناقصی. بوسهل بسیار خشمگین شد. و خواجه احمد مانع شد که امیر حسنک هر قدر که خواست مقابل او ( به عنوان متهم ) بنشیند و حسنک کنار من نشست و طرف راست خودش ( خواجه احمد) بونصر مشکان را نشاند و بوسهل هم طرف چپ خواجه نشست و بوسهل از این مسئله بیشتر ناراحت شد.
9 – خواجه ی بزرگ به حسنک رو کرد و گفت: حال سرورم چطور است و زندگی را چگونه می گذارند؟ حسنک گفت: جای سپاسگزاری است. خواجه گفت؟ نباید غمگین باشی زیرا این وضعیت ها برای مردان بزرگ رخ می دهد و باید هر چه که سلطان مسعود می گوید اطاعت کنی. زیرا تا زمانی که زنده ایم امید هزاران آسایش و گشایش است. تحمل بوسهل تمام شد گفت: برای خواجه ارزشی دارد که با این سگ قرمطی که می خواهند به دستور خلیفه به دار بیاویزندش (ص43) اینگونه سخن بگوید؟ خواجه با عصبانیت به بوسهل نگاه کرد. حسنک گفت نمی دانم سگ کیست؟ همه از خانواده ی من و تمام ثروت و مقام و سرمایه ی من آگاهی دارند. از لذت های دنیا بهره بردم و کارهای زیادی انجام دادم و سرانجام کار انسان مرگ است. اگر امروز زمان مرگم فرا رسید کسی نمی تواند مانع آن شود که اعدام کند یا نکنند، من بزرگتر از امام حسین بن علی (ع) نیستم. این بوسهل که در مورد من این گونه صحبت می کند، در مورد من شعر ( مدحی ) گفته و قبلاً مرا ستایش کرد. جلوی خانه ی من ایستاده و تقاضا می کرد. اما برای قرمطی بودن من دلیلی بهتر از این لازم است زیرا او را با تهمت بازداشت کردند و نه من را و این را همه می دانند چنین اتهامی در مورد من درست درنمی آید.
10 - بوسهل بسیار عصبانی شد و خواست که فریاد بزند و فحش و ناسزا بدهد، خواجه فریاد زد گفت برای این مجلس پادشاه که در آن نشسته ایم احترامی وجود ندارد؟ما برای انجام کار دور هم جمع شده ایم وقتی کار تمام شد این مرد پنج شش ماه است که زندانی شماست هر کاری خواستی انجام بده، بوسهل ساکت شد و تا پایان جلسه حرفی نزد.
11 - دو سند برای همه ی وسایل و زمین های زراعی حسنک همه را به اسم پادشاه نوشتند همه ی زمین ها را با نام برای او خواندند و او اعتراف کرد که آن ها را با میل و رغبت فروخته است و آن پولی را که تعیین کرده بودند گرفت. و همه ی حاضران گواهی دادند. و حاکم در صورت جلسه آن را ثبت کرد چنان که در نظایر آن ها رسم است. وقتی از این کار آسوده شدند به حسنک گفتند باید برگردی. و او رو به خواجه کرد و گفت زندگی شما طولانی باد در زمان سلطان محمود به دستور او در مورد شما بیهوده گویی می کردم که همه اشتباه بود. چاره ای جز اطاعت نداشتم و فامیلهای خواجه را محبت می کردم. بعد گفت: « من اشتباه کردم و سزاوار هر مجازاتی که پادشاه بفرماید هستم! اما خداوند بخشنده مرا رها نمی کند و از جان دست شسته ام از عاقبت زن و بچه هایم می ترسم خواجه باید مرا حلال کند. و گریه کرد دل حاضران برای او سوخت و اشک در چشم خواجه جمع شد و گفت : « من تو را حلال کردم نباید اینگونه نا امید باشی زیرا در کارها امید بهبودی وجود دارد. »
12 - بعد حسنک بلند شد و خواجه و مردم برخاستند و وقتی همه برگشتند و رفتند، خواجه بوسهل را خیلی سرزنش کرد و او از خواجه عذرخواهی کرد و گفت: نتوانستم بر خشم خود مسلط شوم گزارش این جلسه را فرمانروای لشکر و دانشمند آگاه به عرض پادشاه رساندند. پادشاه، بوسهل را خواست و خوب گوشمالی داد و گفت: فرض کنیم که تشنه خون حسنک هستی، اما باید به وزیر ما احترام و ارزش قایل شوی، بوسهل گفت: از آن کار بدی که او در حق پادشاه در هرات کرد یادم آمد. خود را نتوانستم نگه دارم؛ دیگر چنین اشتباهی صورت نمی گیرد.
13 - از خواجه ی عمید عبدالرزاق شنیدم شبی که فردای آن حسنک را اعدام می کردند ، بوسهل وقت نماز عشاء نزد پدرم آمد. پدرم گفت چرا آمده ایی؟ گفت نمی روم تا زمانی که خواجه احمد بخواهد مبادا که نامه ای بنویسید به پادشاه در مورد شفاعت حسنک، پدرم گفت: نوشتم اما شما آن را از بین بردید و این بسیار زشت است. و به جای خواب خود رفت.
14 - در آن روز و شب در مورد اعدام حسنک چاره می اندیشیدند. دو مرد قاصد را آماده کردند با لباس مخصوص قاصدن یعنی از بغداد آمده اند و از طرف خلیفه نامه آورده اند در این مورد که حسنک اسماعیلی مذهب را باید اعدام کنید و سنگسار کنید تا دوباره کسی بر خلاف نظر خلیفه کسی لباس مصریان را نپوشد و حاجیان را به آن سرزمین نبرد.
15 - وقتی که کارها آماده شد، روز بعد، چهارشنبه، دو روز آخر ماه صفر، امیر مسعود سوار بر اسب شد و قصد شکار کرد و تفریح سه روزه همراه با هم نشینان، افراد مخصوص نوازندگان و در شهر به جانشین خود دستور داد که تا کنار مصلای بلخ پایینتر از شهر، داری آماده کنند. مردم به آن طرف راه افتاده بودند. بوسهل سوار بر اسب شد و تا جلوی دار آمد و ایستاد و عده ای از افراد سواره و پیاده رفته بودند تا حسنک را بیاورند . وقتی از کنار بازار عاشقان وارد شدند و به مرکز شهر رسیدند، میکائیل در آنجا اسبش را نگه داشته بود، به استقبال او فحش های زشتی داد. حسنک به او نگاه نکرد و جوابی نداد. عموم مردم به خاطر این کار ناپسندی که کرد و حرف های زشتی که زد او را لعنت کردند. این میکائیل بسیار بلادید و هنوز زنده است و مشغول عبادت و خواندن قرآن است. وقتی دوستی کار زشتی انجام دهد چاره ایی نداریم جز گفتن آن حسنک را به پای چوبه ی دار آوردند، پناه بر خدا از پیش دو قاصد را نگه داشته بودند به این معنی که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن می خواندند به حسنک دستور دادند که لباست را بیرون بیاور. او دست به زیر لباسش کرد و بند را محکم کرد و سر پاهای شلوارش را بست و بالا پوش و پیراهنش را در آورد و با عمامه دور انداخت و لخت با شلوار ایستاد و دست ها را در هم محکم کرد. تنش مثل نقره سفید و چهره اش بسیار زیبا. به زیبایی صد هزار نگار ، همه ی مردم به سختی گریه می کردند . کلاه خودی آهنی که صورت را می پوشاند آوردند عمداً تنگ بطوری که سر و صورتش را نمی پوشاند فریاد زدند که سر و صورتش را بپوشانید تا بر اثر سنگ از بین نرود زیرا می خواهیم سرش را به بغداد نزد خلیفه بفرستیم. حسنک را هم چنان نگه می داشتند و او زیر لب چیزی می خواند تا اینکه کلاه خودی گشادتر آوردند.
16 - در این بین، احمد جامه دار سوار بر اسب امد و رو به حسنک کرد و گفت که سلطان می گوید: « این آرزوی خودت بود که می خواستی زمانی که سلطان مسعود به پادشاهی رسید ترا بردار کند ما می خواستیم ترا ببخشیم اما خلیفه نوشته است. تو اسماعیلی مذهب شده ایی ما به دستور خلیفه ندا به دار می آویزیم. »
17 - حسنک جوابی نداد بعد از آن، با کلاه خود گشادتری که آورده بودند صورتش را پوشاندند بعد فریاد زدند که بدو حسنک حرفی نزد و به آنها توجهی نکرد . مردم می گفتند خجالت نمی کشید کسی را که می خواهید بکشید با حالت دو به طرف چوبه ی دار ببرید؟ . نزدیک بود که آشوبی بزرگ بپا شود. افراد سواره نظام به طرف مردم حرکت کردند و آنها آرام کردند.
18 - حسنک را به طرف دار بردند و به جایگاه اعدام رساندند. بر اسبی که هرگز ننشسته بود نشاندند و جلاد او را محکم بست و ریسمان ها را پایین آورد. فریاد زدند که سنگ بزنند. هیچ کس راضی به انداختن سنگ نشد و همه ی مردم خصوصاً نیشابوریان به زاری گریه می کردند. به عده ایی از او باش پول دادند که سنگ بزنند در حالی که حسنک مرده بود زیرا جلاد طناب را به گردنش انداخته بود و او را خفه کرده بود.
19 - این است حکایت حسنک و دوران وزراتش، و سخنان او -که خدا او را ببخشاید.- این بود که می گفت مرا دعای مردم نیشابور نجات می دهد اما نداد. و آن همه غلام و مال و زمین زراعتی و وسایل و طلا و نقره و ثروت برایش فایده ایی نداشت. او مرد و آن گروهی که این مکر و حیله را ترتیب داده بودند هم مردند -خدا همه را رحمت کند، -و این داستانی با عبرت و پند بسیار است. و این همه وسایل دشمنی و جنگ که برای مال دنیا بود کنار گذاشتند. چه بسیار احمق است انسانی که به این دنیا ببندد زیرا دنیا نعمتی می بخشد اما آن را به زشتی پس می گیرد.
20 - وقتی که از انجام این کار آسوده شدند، بوسهل و گروه مردم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند همانطوری که تنها از شکم مادر متولد شده بود. بعد از آن از ابوالحسن که دوست من بود (ص46) و از افراد خاص بوسهل شنیدم که می گفت: یک روز با بوسهل بودم وی مجلس زیبایی ترتیب داده بود و غلامان زیادی برای خدمت ایستاد بودند و نوازندگان خوش آواز هم در آن مجلس حضور داشتند. در آن بین دستور داد که سر حسنک مخفیانه آوردند و در طبقی با سرپوش قرار داده بودند. بعد بوسهل گفت. بیاید میوه ی نوبرانه بخوریم. همگی گفتند می خوریم. دستور داد بیاورید. آن طبق را آوردند وقتی سر پوش آن را برداشتند. وقتی سر حسنک را دیدیم همگی تعجب کردیم و من بیهوش شدم و بوسهل خندید و من در جایی خلوت روز بعد او را سرزنش کردم او گفت. ای ابوالحسن تو مرد ترسویی هستی، سر دشمنان را باید اینگونه مشاهده کرد. این سخن آشکار شد و همه سرزنش کردند بخاطر این موضوع و او را لعنت کردند.
21 - آن روزی که حسنک را اعدام می کردند استادم بونصر چیزی نخورد و بسیار ناراحت و در فکر بود. بطوری که هیچ وقت او را به این وضع ندیده بودم و می گفت دیگر امید نیست. و خواجه احمد حسن میمندی هم به این وضعیت بود و به محل کارش نرفت.
22 - حسنک هفت سال بردار ماند بطوری که گوشت و پوست پاهای او هم ریخت و خشک شد بطوری که اثری از آن نماند. تا اینکه با اجازه او را پایین آوردند و دفن کرده بطوری که کسی نمی دانست سرش کجاست و تنش کجاست.
23 - مادر حسنک زنی بسیار شجاع بود، اینگونه شنیدم که این موضوع را سه ماه از او مخفی کردند وقتی شنید بی تابی نکرد آن گونه که زنان بی تابی می کنند بلکه از ناراحتی آن گونه گریه کرد. به گونه ای که حاضران از غم او بسیار گریه کردند. سپس مادر حسنک گفت: پسرم چه بسیار مرد بزرگی بود که پادشاهی چون محمود مقام این دنیا( وزارت) را به او سپرد و پادشاهی بزرگ چون مسعود مقام آن دنیا (بهشت) را نصیب او کرد. و ماتم و عزای فرزند را بسیار نیکو برگزار کرد که هر انسان خردمندی که این را شنید، پسندید. و سزاوار و شایسته ی او بود. و یکی از شاعران نیشابور در مورد مرگ حسنک این مرثیه را سرود که این جا آورده می شود.
بیت 1 ) مسعود سر کسی را برید که سرور و بزرگ بزرگان بود. او (حسنک ) مایه ی زینت روزگار و هم چون تاجی سبب افتخار کشور بود.
بیت 2 ) حتی اگر او قرمطی و یا یهودی و یا کافر بوده باشد، از تخت وزارت به پای دار بردن او کاری زشت و ناپسند بود.
معنی درس چگونگی تصنیف گلستان
شبی در فکر گذشته بودم و به حال عمر تلف شده ام تاسف می خوردم و دلم را با اشکهایم نرم می کردم و در وصف حال خود این بیتها را می سرودم:
1.هر لحظه عمر کوتاه می شود و وقتی نگاه می کنم مدت زیادی از آن باقی نمانده است.
2.ای کسی که پنجاه سال از عمرت گذشته شاید بتوانی فقط این پنج روز مانده از عمرت را غنیمت بشماری.
3.کسی که مرد و کاری نکرد و توشه ای برای خود فراهم نکرد خجالت زده می شود.
4.توجه به راحتیهای زندگی انسان را از رسیدن به مقصد باز می دارد .
5.هر کسی که به این دنیا آمد بنایی ساخت و زندگی کرد و پس از مرگش جای خود را به دیگری داد.
6.آرزوهای باطل داشتن در این دنیا بی فایده است چون این دنیا برای هیچ کس باقی نمی ماند و همه رفتنی هستند.
7.دنیای ناپایدار را به دوستی نگیر چون این دنیای بی وفا شایسته دل بستن نیست.
8.همه چیز چه خوب و چه بد می میرند خوشا به حال کسی که با نیکی بمیرد.
9.عمر مثل برف است و در مقابل آن زمان آفتاب تابستان است مدت کمی مانده و انسان هنوز به آن مغرور است.
10.هرکس آینده نگر نباشد هنگام مرگ و جوابگویی به تنهایی نم تواند کارش را انجام دهد و نیازمند دیگران می شود.
.بعد از تفکر زیاد در این باره فایده را در این دیدم که به گوشه ای بروم و معتکف شوم و دیگر صحبت نکنم و سخنان پریشان نگویم.
12.لال و کر در گوشه ای نشسته باشد بهتر از آن است که انسان زبانش در اختیار خودش نباشد.
تا اینکه یکی از دوستان نزدیکم که در همه حال همدم و هم نشین من بود به عادت همیشگی اش وارد شد هر قدر که بازی کرد و شوخی کرد به او توجهی نکردم ناراحت شد و گفت:
13.حالا که می توانی صحبت کنی با خوشی و نشاط حرف بزن.
14.زیرا که وقتی مرگت فردا فرا رسد به اجبار سکوت اختیار می کنی.
یکی از نزدیکان من او را از این موضوع مطلع کرد که : سعدی تصمیم گرفته و مصمم است که بقیه عمرش را گوشه نشین باشد و سخنی نگوید . تو هم به دنبال کار خود برو و از سعدی دوری کن.گفت: به خداوند بزرگ و دوستی دیرینه مان قسم که از این جا تکان نمی خورم مگر اینکه مثل سابق صحبت کنی زیرا که رنجاندن دوستان از روی نادانی است و جبران و کفاره قسم خوردن آسان است اگر بخواهی آن را بشکنی و آزردن دل دوستان درست نیست و بر خلاف نظر خردمندان است شمشیر حضرت علی در غلاف باشد و سعدی سخن نگوید .( سخنان زیبا و مفید نگوید.)
15.ای خردمند می دانی زبان دردهان برای چیست؟ زبان نشانه علم توست.
16.اگر صحبت نکنی هیچ کس نمی داند که دانش و آگاهی های تو در چه حدی است.
17.سکوت در برابر خردمند نشانه ادب است ولی وقتی لازم است بهتر است سخن بگویی.
18.دو چیز نشانه سبکی عقل است:سکوت کردن در موقعی که باید سخن بگویی و صحبت کردن در موقعی که باید سکوت کنی.
به هر حال نتوانستم در برابر او سکوت کنم و صحبت نکردن با او را خلاف مردانگی دانستم زیرا که او دوستی سازگار بود و ارادت من به او راست و صادق بود.
19.اگر می خواهی جنگ کنی با کسی جنگ کن که یا چاره ای داشته باشی برای پیروزی و یا راه فرار داشته باشی.
به ناچار حرف می زدیم و گردش کنان بیرون رفتیم در فصل بهاری که سرما تازه کم شده بود و گل سرخ روییده بود.
20.اول اردیبهشت مطابق تقویم جلالی بود بلبل بر شاخه های درخت آواز می خواند
21. بر روی گل سرخ شبنم نشسته بود مثل عرقی که بر روی صورت یار زیبا ی خشمگین می افتد.
شب را در بوستان یکی از دوستان ماندیم . مکانی زیبا و سرسبز بود و درختان فراوان داشت.گلهای آن مثل شیشه های رنگی ریخته شده روی زمین بودند و انگورش مثل ستارگان پروین بود.
22.باغی که آب جویبارش خوشگوار و درختستانی که آوای پرندگانش خوش بود.
23.باغ پر از لاله های رنگی و درختانش پر از میوه بود.
24.باد در زیر سایه درختان باغ فرشی از گلها و سبزه ها گسترانیده است.
صبح که می خواستیم برگردیم او را دیدم که لباسش را پر از گل و ریحان تاج خروس کرده و می خواست برگردد . گفتم :همانطور که می دانی گل بوستان همیشگی نیست و در پیمان گلستان وفایی نیست و حکیمان گفته اند :چیزی که هکیشگی نیست ارزش دل بستن را ندارد.گفت:راه حل چیست؟گفتم:برای خوشی و شادی و گشادگی خاطر بینندگان کتاب گلستانی می نویسم که گذشت زمان و وقایع بد روزگار قدرت خراب کردن و دراز دستی به آن را نداشته باشد وشادی اش با خشم و تندی و سرمای روزگار از بین نرود.
25.طبقی از گل برای تو چه نفعی دارد از کتاب گلستان من بهره ای ببر.
26.گل مدت کوتاهی باقی می ماند ولی کتاب گلستان من همیشه تازه و بدون تغییر باقی می ماند.
تا من این حرفها را به او زدم گلها را به روی زمین ریخت و التماس کنان به من گفت: جوانمرد وقتی وعده می دهد وفا می کند. فصلی از کتاب را در همان روز پاکنویس کردم درباره ی آداب سخن گفتن و خوش رفتاری به طریقی که هم سخن گویان را سود ببخشد و هم باعث رسایی کلام نویسندگان شود . به هر حال هنوز بهار تمام نشده بود که کتاب گلستان تمام شد.